ادي پيرمردي است که سال‌هاست تعميرکار وسايل يک شهربازي به نام رابي پير است. در طول سال‌ها شهربازي عوض‌شده و ادي هم از جواني سرحال و پرانرژي، به پيرمردي تلخ و دل‌خسته مبدل شده که فکر مي‌کند زندگي و شغلش سرشار از يکنواختي و بيهودگي شده است. در روز تولد ?? سالگي‌اش، در سانحه‌اي غم‌انگيز، (زماني که تلاش مي‌کرد جان دختربچه‌اي را از سانحه سقوط يکي از اتاقک‌هاي چرخ‌وفلک نجات دهد...)، جان خود را از دست مي‌دهد و قصه با مرگ او آغاز مي‌شود. در هنگام مرگش پيرمردي قوزي، سپيدمو، با گردني کوتاه، سينه‎‌اي پهن، پاهايي لاغر با رگ‌هاي برآمده، ساعدهاي کلفت و خال‌کوبي محوشده‌اي از نشان ارتشي بر شانه‌ي راستش بود. چشم که باز مي‌کند خود را در بهشت مي‌بيند و به دنبال پيدا کردن جواب اين سوال است که آيا توانسته جان دخترک را در لحظه آخر نجات بدهد يا نه؟ پنج نفر، از افرادي که پيش از او مرده بودند و در زندگي زميني‌اش نقش زيادي داشتند، ديدار مي‌کند. اين پنج نفر که يا از عزيزان، نزديکانش يا غريبه هستند، رازهاي زندگي‌اش را براي ادي آشکار مي‌کنند.