روي تنها ديوار بيروني خرابه کسي با رنگ سياه نوشته بود: «آخر ميکشمت رضا». مردم نميدانستند اين را چه کسي نوشته، براي چه نوشته و اصلاً رضا کيست؟ اهميتي هم نداشت. ماشينها در ازدحام جيحون رو به پايين ميرفتند و براي هم بوقهاي کشدار ميزدند. عابران، شتابزده و بياعتنا به خانهاي که ديگر وجود نداشت، از کنار دهان گشاده و تاريک خرابه ميگذشتند و در شلوغي خيابان محو ميشدند. پسرها از خرابه زدند بيرون. هر کدام يک جعبهي فلزي در دست داشتند، روپوش سرمهاي مدرسه تنشان بود و کولهپشتيهاي مستطيلي روي دوش انداخته بودند. تکين گفت: «زمستون نشده، پونصد تا جمع ميکنم.» اميد سر تکان داد. از پيادهرو به طرف پايين جيحون راه افتادند. تکين که جلوتر ميرفت، چرخيد طرف اميد. «فکر کنم مال من دويست تا شده.» جعبه را محکم بالاي سرش تکانتکان داد و با صداي جِرِقجِرِقش بلند خنديد. اميد هم جعبهاش را تکان داد. «من ديروز قبل از جاساز شمردم. نود و شيش تا دارم.»
كد كالا | 22176 |
شابك | 9786229942635 |
نويسنده | محمد ميرقاسمي |
سال چاپ | |
ابعاد | * * |
وزن | 0 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.